۱۳۸۷ شهریور ۲۲, جمعه

يه دفعه اشكم در اومد. براي يه موضوع خيلي عادي و شايد روزمره. اتفاقي كه بارها تو زندگي ام افتاده و باز هم خواهد افتاد. اما پاي تلفن ميان اون آجرهاي تلنبار شده رو هم و وسط عبور و مرور آدمها انقدر گفتم و گفتم كه اشكم در اومد. واسه حقي كه داشت ازم به يغما مي رفت. و حقي كه به ناحق ادمها ديگه به خودشون ميدن. بدون اينكه حتي استدلال بيارن و به خودشون زحمت بدن كه تو رو قانع كنن.
انگار كه يكي محكم دوتا دستام رو بگيره و نخواد بزاره كه برم. و نمي دونم چرا اينبار گريه كردم. شايد هم اين اشك لعنتي اينقدر پشت چشمهام منتظر مونده كه الان فقط مترصد يه فرصت ، يه بهانه ي كوچيكه كه تبديل به هق هق شه. شايد اگه دوستانم نبودند مثل هزاران روز ديگه مي رفتم يه خلوت تاريك و دورافتاده رو پيدا مي كردم و هاي هاي گريه مي كرد. و مي دونستم كه باز مثل همه ي اون هزاران بار ديگه اين دليل اوليه گريه هم ميون اشكام شسته مي شد و مي رفت و فقط لذتش واسم مي موند.

پي نوشت 1: به دفعه، بدون اينكه منتظر بمونم يه چيز قشنگ تو يه چشمي كشف كردم. و اونقدر براق و قشنگ بود كه نشد ازش بگذرم.

پي نوشت 2: امروز تو ادوار نشست نقد لايحه رو داشتيم. خسته شدم. اما خوب بود. با اينكه آدمها دير اومدند و اما خوب بود.

پي نوشت 3: چه حس خوبي دارم نسبت به دختري كه ظاهرش جديه اما دسكتاپ موبايلش دوتا آدم مسخره ي كارتونيه كه دارم واسه هم قلب مي فرستن. اوني كه وقتي تو حرف مي زني همش پشت هم مي گه :" آره ، آره!"، جوراباش رنگ روسريشه و همه كاراش تند تنده. اوني كه از اون دستهايي داره كه مي شه توشون خيلي چيزها كشف كرد. از اون دستهايي كه هي توي هوا دنبالشون مي ري تا يه جايي گيرشون بياري و يه چيزي ازشون بفهمي. همون كه زود بهش بر مي خوره و مي ره رو پله ها مي شينه تا آخر! همون كه همش تلفنش زنگ مي خوره و اگه اون ور خطي دوستش نباشه مي گه سلام و اگه دوستش باشه همه چيز مي گه الا سلام! چه لذتيه آشنا شدن با آدمهاي جديد. اونهايي كه چشماشون برق مي زنه.