۱۳۸۷ شهریور ۳۰, شنبه

تو شادي كارهاي كوچيك غرقم. رنگي به زندگي ام غنا مي بخشه و كتابي همه تنهايي ام رو پر مي كنه. البته موسيقي فراموش نشه.

***

زن در ريگ روان را تمام كردم. غم انگيز بود. پوستم منقبض مي شه. فكر مي كنم شن همه اطرافم رو گرفته و به پوستم داره فشار مي ياره. اگه بهش فكر كنم ديوونه مي شم. پس بهش فكر نمي كنم!

اما اجباري كه به مرد داده شد آنقدر اذيتم مي كنه كه فكر مي كنم استخوانهاي پشتم داره از پوستم مي زنه بيرون. دور خودم مي پيچم. همه تنم مي خاره.حتي اگه بهش فكر هم نكنم باز آزار دهندس.

اين كتاب رو حتما بخونيد.



پي نوشت :زن در ريگ روان نوشته ي كوبو آبه ترجمه ي مهدي غبرائي انتشارات نيلوفر