۱۳۸۷ اسفند ۲, جمعه

ديروز از سر كار به سرم زد كه برم مولوي پارچه بخرم. سوار مترو شدم رفتم مولوي. دو ساعتي وسط يه عالمه رنگ و پارچه بالا و پائين رفتم، خسته و كوفته برگشتم مترو. با اعتماد به نفس سوار مترو شدم بعد يهو ديدم كه دارم مي رم حرم مطهر!
دو ايستگاه بعد پياده شدم و باز با اطمينان خط عوض كردم و رفتم امام دوباره خط عوض كردم! اما دو ايستگاه بعد ديدم كه از بهارستان سر در آوردم.
باز رفتم امام و خط عوض كردم اما ايندفعه يه نگاهي به تابلو ها كردم. ديدم تو لاين ميرداماد وايستادم.
دوباره برگشتم و بالاخره تونستم برسم به ايستگاه طرشت. وقتي از در مترو مي امدم بيرون نزديك بود از شوق زمين رو ببوسم.
مي خوام يه مشت از خاك متروي طرشت رو بريزم تو جيبم!