۱۳۸۸ فروردین ۳۰, یکشنبه

همين جا كه نشستم اشك مي ياد تو چشمم و نمي ياد. بغض مي ياد تو گلوم و نمي ياد.
تمام ديشب بين خواب بيداري بودم و با خودم و خدا حرف مي زدم.
تمام ديشب دستم دراز بود تا يكي بگيردش. اين رو فهميدم.
نمي دونم مي تونم فراموش كنم يا نه؟
لابد بايد بشه...!
اما اين بايد ...!
احساس مي كنم بهم تجاوز شده . اثر اون رو رو قلب و احساس و دلم مي تونم ببينم.

رد انصاف رو پيدا كرديد من رو خبر كنيد!