۱۳۸۸ شهریور ۱۳, جمعه

یکی از همکاران خانم پیشنهاد داد که با هم بریم بیرون. من هم استقبال کردم. از زندگی و عادتهامون حرف زدیم. شاید قدیم ترها می ترسیدم از دنیایی بگم که توش زندگی می کنم. نه اینکه جای بدی باشه. مساله اینه که اینقدر با دنیای معمولی که آدمها تو ایران تجربه اش می کنند متفاوته که همون اول با هر کلامت این تفاوت توی ذوق می زنه. اما اینقدر که به این دنیا، آدمها و حواشی اش عادت کردم که دیگه تلاش برای هر سانسوری مسخره و مضحک می شه. خوب همون حرفهای عادی ای که با هر دوست دیگه ای می زنم رو گفتم. سکوت های طولانی خانم همکار ناراحتم می کرد. اما سعی کردم به روی خودم نیارم! یل این همه تحملش در برابر این همه تفاوت خیلی قابل ستایش بود.

به هر حال بعد از ظهر خوبی رو باهم گذراندیم مثل دو تا آدم که پا توی یه جزیره ی نا شناخته گذاشتن.

فکر میکنم این بهتر باشه که از همون اول بدون سانسور با آدمها روبرو شی، اونوقت هر کی از تو، از خود خود تو، خوشش بیاد می پذیرتت، اینطوری تنش هم کمتره!

پی نوشت1: اینقدر ننوشتم و نخوندم که کلمات رو از دست دادم. دلم تنگ شده براشون.

پی نوشت2: قبلن ها هر اتفاقی ایده ای می شد برای نوشتن، اما الان بزرگترین هاشون هم دست به کیبوردم نمی کنه.

پی نوشت 3: می خوام خودم رو باز عادت بدم به نوشتن. گور بابای همه ی سانسورچی ها و تیغ بدستان!