۱۳۸۸ شهریور ۱۹, پنجشنبه

هوس سیگار کردم، نشستم تو تاریکی درختها و پک ها عمیق زدم. "...یه مرد بود، یه مرد...!" فرهاد توی گوشم نجوا می کرد.

چه مرگم شده ؟ نمی دونم چرا یهو اینقدر دلم گرفت؟ شاید به خاطر حرف همکارم بود که گفت دلش گرفته؟ یا شایدم وقتی دلم گرفت که ازم پرسید تو تا حالا دلت گرفته؟ یادم نیست که بهش گفتم که من همیشه دلم گرفته یا مثل عادت این روزهام این جمله رو فقط تو دهنم قرقره کردم؟ یا شایدم دلم اون موقع تنگ شده که همکاری دیگه با هیجان و خودنمایی داشت از فعالیتهای سیاسی جور واجورش می گفت و من در سکوت و با لبخند گوش می دادم و هیچی نمی گفتم جز اینکه تو دلم به خودم می گفتم :" آفرین نازلی! بالاخره داری کم کم عاقل می شی!" شاید از عاقل شدن اجباری ام دلم گرفت. شاید هم این اتفاق مال وقتی بود که برای بار ان ام به خودم نهیب می زدم:" نازلی بهتره فکر این فانتزی نو ظهورت رو از سرت بیرون کنی چون امکانی برای نزدیک شدن نیست." شاید این دل بی صاحاب برای این می گیره که می بینه همه چیز تو این دنیا اینقدر سخته، حتی یه علاقه ی ساده و پیش پا افتاده. نمی دونم شاید رنج نامه "ایوان کلیما" که همنشین این شبهام شده این تاثیر رو گذاشته. یا شایدم یاد اون شبهایی افتادم که با یه پیمانه دیوانه وار ادایی مستی در می آورم و خوشی تا شاید برای یک شب هم فراموش کنم چه بر سر من و ما می آید.

تمام راه از اون تاریکی پر دود تا خانه کبریت زدم و خشک گریه کردم. چون می ترسیدم چشمهای خیسم سوال برانگیز باشه.

پی نوشت 1: نوشتن نمی توانم!

پی نوشت 2: مواد سکر آور! بعد از پیشنهادات صریح فروید هوسشان را کرده ام. فقط می خواهم مست کنم. همین!

پی نوشت 3: کلمات که از ذهن بیروی می آیند و روی کاغذ می نشینند چقدر دور و گنگ و پوچ و بی مزه می شوند. آه! لعنت!

پی نوشت 4: رنج نامه ایوان کلیما همان "روح پراگ " ستایش برانگیز است.