۱۳۸۸ آبان ۱۹, سه‌شنبه

چه بخواین باور کنی چه نخوای تن هم گاهی دیگه رغبتی به تفریح نداره.
چه بخواین باور کنی چه نخوای بالاخره یه روز می فهمی پشت همه نیازها و خواستن ها هم هیچ چیزی نیست.
نمی دونی چون همش داری در می ری پشتش هیچی نیست یا چون پشتش هیچی نیست در رفتن هات شروع شده.
چه بخوای باورکنی چه نخوای اون آدمه همش بازی در می یاره پیش خودش و دیگران.
چه بخوای باور کنی چه نخوای اون آدمه غصه می خوره.
***
امروز عصبانی شدم. اما حتی وقتی می گذره می بینی چقدر احمقانه! هه! و بعد ترجیح می دی همون مرد خوش صدا از حال و احوالش بگه، چشمای گریونش و یارش. تو هم شیش و هشت بزنی که خوشحالی مثلن، شایدم واقعن باشی چون نمی دونی دقیقن یعنی چی.
و بعد از صبح با بهانه و بی بهانه ان لاین باشی تا یکی لابلای همه خبر جایزه ها، دعواها و مقاله های ریز و درشت یه خط نه اصلن یه کلمه بنویسه که دیگه پدر و مادری با بغض و اشک پشت درهای دادگستری سنندج نیستن تا حق بستانن تا دیگرانی جان نستانن.