۱۳۸۷ مهر ۲۶, جمعه

- خستس. مي گه فضا ديگه براش جذابيت هاي قبل رو نداره. اون شب كه با هم بوديم و حرف زديم و از خودمون گفتيم خيلي دوست داشتني بود. يه شب مثل اون شب مي خواد. يه شب مثل اون شب واسه هممون خوبه.
***
فقط مي خواستم سلام كنم و برم، آخه مي دونستم كه اون جا خيلي به من مربوط نيست. اما نگاهاي اون كه از پشت عينك آفتابي نمي ديدم و حس مي كردم و لبخند پهنش ترغيبم كرد بمونم. آغوشم رو باز كردم و محكم فشردمش. يكي از اون آغوشهاي واقعي اي بود كه واسه يه دوست هميشه هست.
شايد تنها دليل موندم فكر خنديدن دور هممون بعد از جلسه بود.
***
وقتي پلسي اومد تو آلاچيق و گفت بريد و در ادامه هم تذكر داد كه حق هيچ سوالي را نداريم، فقط مي خواستم بريم و اون رنگ سبز لعنتي گه رو ديگه نبينم.
***
وقتي اونجا بود، تو ايستگاه پليس ، همش تو دلم خطاب به اون مي گفتم :" چقدر كه هوات عوض شد!" و به دوست تازه واردي فكر مي كردم كه چقدر تجربه هاي اول كمپيني اش پر استرس شد.
***
وقتي اومدن، همه يه نفس راحت كشيديم. ديگه عينك نزده بود و اينبار مي تونستم حسش رو تو چشماش ببينم.
مي خواستم بغلش كنم. مثل هميشه كه فكر مي كنم لابد احساس يه نفس گرم مي تونه يكمي از ناراحتي هاي آدمها رو كم كنه.
اما خسته تر از اوني بود كه حتي به كسي هم نگاه كنه.
رفت ، بدون اينكه حتي فرصت لبخندي باشه.
***
خيلي دلم مي خواست مي تونستم دور هم يه كم از خستگي هامون رو كم كنيم. نه اينكه با ديدن يه رنگ سبز مزخرف خسته تر بشيم.
شايد روزي ديگر!