۱۳۸۷ آبان ۱۶, پنجشنبه

عين دو تا مست تلو تلو مي خورديم و مي خنديديم. از اون قهقهه هاي زنانه كه صداي زيرش خيلي خيلي دور مي ره . بعد از اينكه جيبهامون رو براي يه لبخند خالي كرده بوديم و اون همه پول را با يه لازانيا عوض كرده بوديم چاره ي ديگه اي نداشتيم جز اينكه بخنديم.
بعد از اينكه دوست خل من كه هي راه رفت با انگشتهاش كه عيد تفنگ كرده بودش به همه شليك كرد و كشتشون، يه ماشين پليس ديديم و عين دو تا قاتل واقعي در رفتيم!
فكر كنم واقعا تو لازانياشون يه چيزي ريخته بودن!