۱۳۸۸ آبان ۳۰, شنبه
۱۳۸۸ آبان ۲۶, سهشنبه
۱۳۸۸ آبان ۲۵, دوشنبه
۱۳۸۸ آبان ۱۹, سهشنبه
چه بخواین باور کنی چه نخوای بالاخره یه روز می فهمی پشت همه نیازها و خواستن ها هم هیچ چیزی نیست.
نمی دونی چون همش داری در می ری پشتش هیچی نیست یا چون پشتش هیچی نیست در رفتن هات شروع شده.
چه بخوای باورکنی چه نخوای اون آدمه همش بازی در می یاره پیش خودش و دیگران.
چه بخوای باور کنی چه نخوای اون آدمه غصه می خوره.
***
امروز عصبانی شدم. اما حتی وقتی می گذره می بینی چقدر احمقانه! هه! و بعد ترجیح می دی همون مرد خوش صدا از حال و احوالش بگه، چشمای گریونش و یارش. تو هم شیش و هشت بزنی که خوشحالی مثلن، شایدم واقعن باشی چون نمی دونی دقیقن یعنی چی.
و بعد از صبح با بهانه و بی بهانه ان لاین باشی تا یکی لابلای همه خبر جایزه ها، دعواها و مقاله های ریز و درشت یه خط نه اصلن یه کلمه بنویسه که دیگه پدر و مادری با بغض و اشک پشت درهای دادگستری سنندج نیستن تا حق بستانن تا دیگرانی جان نستانن.
۱۳۸۸ مهر ۱۴, سهشنبه
۱۳۸۸ مهر ۱۱, شنبه
۱۳۸۸ مهر ۱۰, جمعه
۱۳۸۸ مهر ۹, پنجشنبه
۱۳۸۸ مهر ۸, چهارشنبه
۱۳۸۸ مهر ۷, سهشنبه
۱۳۸۸ مهر ۶, دوشنبه
۱۳۸۸ مهر ۴, شنبه
۱۳۸۸ شهریور ۳۰, دوشنبه
جیغ هات رو بلندتر کن و مشتت رو سنگین تر. این دوروبری ها مشتی خس و خاشاکن، مهم نیستند، تو رسالتت نجات بشریته. از آدمها عبور کن...کور...کر...!
۱۳۸۸ شهریور ۲۳, دوشنبه
۱۳۸۸ شهریور ۲۱, شنبه
۱۳۸۸ شهریور ۱۹, پنجشنبه
هوس سیگار کردم، نشستم تو تاریکی درختها و پک ها عمیق زدم. "...یه مرد بود، یه مرد...!" فرهاد توی گوشم نجوا می کرد.
چه مرگم شده ؟ نمی دونم چرا یهو اینقدر دلم گرفت؟ شاید به خاطر حرف همکارم بود که گفت دلش گرفته؟ یا شایدم وقتی دلم گرفت که ازم پرسید تو تا حالا دلت گرفته؟ یادم نیست که بهش گفتم که من همیشه دلم گرفته یا مثل عادت این روزهام این جمله رو فقط تو دهنم قرقره کردم؟ یا شایدم دلم اون موقع تنگ شده که همکاری دیگه با هیجان و خودنمایی داشت از فعالیتهای سیاسی جور واجورش می گفت و من در سکوت و با لبخند گوش می دادم و هیچی نمی گفتم جز اینکه تو دلم به خودم می گفتم :" آفرین نازلی! بالاخره داری کم کم عاقل می شی!" شاید از عاقل شدن اجباری ام دلم گرفت. شاید هم این اتفاق مال وقتی بود که برای بار ان ام به خودم نهیب می زدم:" نازلی بهتره فکر این فانتزی نو ظهورت رو از سرت بیرون کنی چون امکانی برای نزدیک شدن نیست." شاید این دل بی صاحاب برای این می گیره که می بینه همه چیز تو این دنیا اینقدر سخته، حتی یه علاقه ی ساده و پیش پا افتاده. نمی دونم شاید رنج نامه "ایوان کلیما" که همنشین این شبهام شده این تاثیر رو گذاشته. یا شایدم یاد اون شبهایی افتادم که با یه پیمانه دیوانه وار ادایی مستی در می آورم و خوشی تا شاید برای یک شب هم فراموش کنم چه بر سر من و ما می آید.
تمام راه از اون تاریکی پر دود تا خانه کبریت زدم و خشک گریه کردم. چون می ترسیدم چشمهای خیسم سوال برانگیز باشه.
پی نوشت 1: نوشتن نمی توانم!
پی نوشت 2: مواد سکر آور! بعد از پیشنهادات صریح فروید هوسشان را کرده ام. فقط می خواهم مست کنم. همین!
پی نوشت 3: کلمات که از ذهن بیروی می آیند و روی کاغذ می نشینند چقدر دور و گنگ و پوچ و بی مزه می شوند. آه! لعنت!
پی نوشت 4: رنج نامه ایوان کلیما همان "روح پراگ " ستایش برانگیز است.
۱۳۸۸ شهریور ۱۵, یکشنبه
...او بود که همه چیز را کارگردانی می کرد . او به که نگهبان را به جان وینستون می انداخت و از کشتن وی بازشان می داشت. او بود که تصمیم می گرفت چه وقت وینستون باید از درد فریاد بکشد، چه وقت استراحت بکند، چه وقت غذا بخورد، کی بخوابد، کی مخدر یه بازویش تزریق شود. او بود که سوال می پرسید و جواب پیشنهاد می داد. او شکنجه گر بود، پشتیبان نیز هم، مفتش عقاید نیز، دوست نیز هم....
1984- جرج اورول- صالح حسینی-انتشارات نیلوفر
۱۳۸۸ شهریور ۱۳, جمعه
یکی از همکاران خانم پیشنهاد داد که با هم بریم بیرون. من هم استقبال کردم. از زندگی و عادتهامون حرف زدیم. شاید قدیم ترها می ترسیدم از دنیایی بگم که توش زندگی می کنم. نه اینکه جای بدی باشه. مساله اینه که اینقدر با دنیای معمولی که آدمها تو ایران تجربه اش می کنند متفاوته که همون اول با هر کلامت این تفاوت توی ذوق می زنه. اما اینقدر که به این دنیا، آدمها و حواشی اش عادت کردم که دیگه تلاش برای هر سانسوری مسخره و مضحک می شه. خوب همون حرفهای عادی ای که با هر دوست دیگه ای می زنم رو گفتم. سکوت های طولانی خانم همکار ناراحتم می کرد. اما سعی کردم به روی خودم نیارم! یل این همه تحملش در برابر این همه تفاوت خیلی قابل ستایش بود.
به هر حال بعد از ظهر خوبی رو باهم گذراندیم مثل دو تا آدم که پا توی یه جزیره ی نا شناخته گذاشتن.
فکر میکنم این بهتر باشه که از همون اول بدون سانسور با آدمها روبرو شی، اونوقت هر کی از تو، از خود خود تو، خوشش بیاد می پذیرتت، اینطوری تنش هم کمتره!
پی نوشت1: اینقدر ننوشتم و نخوندم که کلمات رو از دست دادم. دلم تنگ شده براشون.
پی نوشت2: قبلن ها هر اتفاقی ایده ای می شد برای نوشتن، اما الان بزرگترین هاشون هم دست به کیبوردم نمی کنه.
پی نوشت 3: می خوام خودم رو باز عادت بدم به نوشتن. گور بابای همه ی سانسورچی ها و تیغ بدستان!
۱۳۸۸ شهریور ۸, یکشنبه
۱۳۸۸ شهریور ۵, پنجشنبه
ایذر داشت. بغض کردم.
همه گفتن محاله این ایذر داشته باشه، به قیافه اش نمی یاد! می خواستم سر هشون هوار بزنم:" خفه شید لطفن! ایدز دوره و نزدیک، رو پیشونی کسی نوشته نشده."
خفه نشدند، گفتن فاسده لابد...! بوی فساد حرفشون حالم رو به هم زد.
نمی دونم خودش فهمیده؟
۱۳۸۸ مرداد ۲۱, چهارشنبه
رفسنجانی هرگز برای من به قهرمان نمی شه، هرگز بهش آفرین و صد آفرین نمی گم، پشتش نماز نمی خونم و شجاع نخواهم خواندش.
هدف وسیله رو توجیه نمی کنه. هرگز!
حتی برای دفاع از حقانیت هم که شده نمی شود از نامردمان قهرمان ساخت.
هدف وسیله رو توجیه نمی کنه .هرگز!
هدفی که برای رسیدن به مقصد به هر وسیله ای نائل بشه، خودش به راحتی زیر سوال می ره.
رفسنجانی همونه که تو زنداناش آدمها با فجایعی روبرو می شدند که ما امروز برای رهایی از اونها به ریز عبای اون می خوایم پناه ببریم.
هدف وسیله رو توجیه نمی نکنه. هرگز!
این مرد هرگز قهرمان من نمی شه. هرگز پشت اون نمار نمی خونم، حنی اگه تنهایی مجبور شم رو به قبله ای دیگر بیاستم.
۱۳۸۸ تیر ۲۲, دوشنبه
۱۳۸۸ تیر ۲۱, یکشنبه
اون روز نمی دونم رفته بود کدوم حرم و امامزاده ای زیارت. وقتی برگشت طبق عادت همه ازش می پرسیدن:" واسه ما دعا کردی؟ " و اون هم قسم و آیه که به خدا یاد همتون بودم.
اما من نفهمیدم دعا کردن این آدم چه ارزشی داره؟ من اگه قرار بود سوالی ازش بپرسم می پرسیدم:" به شرافت نداشته ات! واسه من که دعا نکردی."
خبر مرگ سهراب اعرابی از سوی خانواده وی و مسولان اوین تایید شد. سهراب اعرابی، 19 ساله سال آخر دبيرستان و آماده براي امتحان كنكور در اعتراضات دهمين دوره رياست جمهوري در 30 خرداد روز شنبه بازداشت و به مكان نامعلومي منتقل مي شود .
بعد از پيگيريهاي پي در پي خانواده بخصوص مادرش متوجه مي شوند كه وي در زندان اوين است، مادر اين جوان در روز سه شنبه 16 تير با گذاشتن كفالت در دادگاه انقلاب هر روز بعد از ظهر منتظر آزادي فرزند ش بود, با وجود اين كه اين مادر مي دانست كه فرزندش در زندان اوين است ولي خيلي نگران بود و ميگفت ميترسم بچهام را بكشند. اين مادر عكسي از فرزندش تهيه كرده بود و به هر زنداني كه آزاد ميشد عكس عزيزش را نشان مي داد و از آنها ميپرسيد كه آيا او را مي شناسند و يا در زندان ديده اند؟ او ميگفت به هر كجا و هر كسي مراجعه ميكنم جواب نميدهند و ميگويند صبر كن آزاد ميشود. اين مادر كارش از صبح تا شب جلو زندان ماندن شده بود تا اينكه از طرف قاضي مر تضوي خبر آمد كه سهراب اعرابي در زندان درگذشته است، خانواده اش را خبر كنيد تا جنازه فرزندشان را تحويل بگيرند.
۱۳۸۸ خرداد ۲۶, سهشنبه
۱۳۸۸ اردیبهشت ۶, یکشنبه
۱۳۸۸ اردیبهشت ۴, جمعه
۱۳۸۸ فروردین ۳۰, یکشنبه
تمام ديشب بين خواب بيداري بودم و با خودم و خدا حرف مي زدم.
تمام ديشب دستم دراز بود تا يكي بگيردش. اين رو فهميدم.
نمي دونم مي تونم فراموش كنم يا نه؟
لابد بايد بشه...!
اما اين بايد ...!
احساس مي كنم بهم تجاوز شده . اثر اون رو رو قلب و احساس و دلم مي تونم ببينم.
رد انصاف رو پيدا كرديد من رو خبر كنيد!
۱۳۸۸ فروردین ۱۲, چهارشنبه
۱۳۸۷ اسفند ۲۵, یکشنبه
۱۳۸۷ اسفند ۱۷, شنبه
۱۳۸۷ اسفند ۸, پنجشنبه
۱۳۸۷ اسفند ۵, دوشنبه
من موندم چي بگم؟ من كه خودم مي دونستم نه تنها سنگين و رنگين نيستم بلكه باوري هم بهش ندارم. مي دونستم اين تفاوت استنباط به خاطر تفكره!
اما حالا موندم بين چيزي كه هستم و تصويري كه به غلط تعبير شده!
يه مشابهت بي بنياد!
۱۳۸۷ اسفند ۲, جمعه
دو ايستگاه بعد پياده شدم و باز با اطمينان خط عوض كردم و رفتم امام دوباره خط عوض كردم! اما دو ايستگاه بعد ديدم كه از بهارستان سر در آوردم.
باز رفتم امام و خط عوض كردم اما ايندفعه يه نگاهي به تابلو ها كردم. ديدم تو لاين ميرداماد وايستادم.
دوباره برگشتم و بالاخره تونستم برسم به ايستگاه طرشت. وقتي از در مترو مي امدم بيرون نزديك بود از شوق زمين رو ببوسم.
مي خوام يه مشت از خاك متروي طرشت رو بريزم تو جيبم!
۱۳۸۷ بهمن ۲۹, سهشنبه
۱۳۸۷ بهمن ۲۷, یکشنبه
۱۳۸۷ بهمن ۲۳, چهارشنبه
۱۳۸۷ بهمن ۲۲, سهشنبه
۱۳۸۷ بهمن ۱۷, پنجشنبه
۱۳۸۷ بهمن ۹, چهارشنبه
۱۳۸۷ دی ۲۰, جمعه
بياييد...همه با هم ترانه بخوانيم.*
"كانون مدافعان حقوق بشر" را پلمپ كردند.
" مامورين مالياتي" به دفتر خانم عبادي حمله بردند.
"مامورين نيروي انتظامي " به دفتر خانم عبادي وارد شدند، پرونده ها و كامپيوتر دفتر را ضبط كردند.
" بسيجيان جان بر كف" كفن پوش به منزل خانم عبادي حمله بردند، شيشه شكستند، تابلو پائين آوردند و شعار دادند.
" طي نامه هاي پياپي" خانم عبادي تهديد به مرگ شد.
" سخنگوي وزارت امور خارجه" عنوان كرد كه دولت مي تواند محافظ شخصي در اختيار خانم عبادي بگذارد.
همه اينها را تيتروار مي خوانم. و فقط از خودم مي پرسم چرا؟
ياد روزهايي مي افتم در دنياي كودكي ام ظهرها كه از مدرسه بر مي گشتم مقاله هاي خانم "شيرين عبادي" و "مهرانگيز كار" را در "روزنامه هاي زنجيره اي" آن روزها مي خواندم و با تك تك كلماتشان كم كم با بي عدالتي و نابرابري آشنا مي شدم.
ياد آن روزي مي افتم كه خانم عبادي برنده ي جايزه صلح نوبل شد و من ، خواهر و پدرم تا ساعت ها جلوي درهاي سالن انتظار فرودگاه مهر آباد ميان فشار و همهمه ي جمعيت ايستاده بوديم تا تنها با حضورمان ميان خيل جمعيت اين موفقيت را به او شادباش بگوييم. همان شبي كه تا كيلومتر ها آدم گل به دست ايستاده بود و همه آمده بودند تا بگويند به خانم عبادي ، كه منادي صلح براي جهان است، افتخار مي كنند.
ياد روزهايي مي افتم كه صداي گرم و محكم او در مراسم هايمان قوت قلب بود و اين حضور انساني با خستگي ناپذيري غير قابل وصفش پشتوانه مان.
ياد روزهايي مي افتم كه مي شنيدم بعد از هر فشار و تهديدي وكالت پرونده ي دوستان در بند و زير فشار را وكلاي دفتر مدافعان حقوق بشر بر عهده گرفته اند. مي شنيدم و مي خواندم كه روزها و روزها به دادگاهها مي روند تا به قاضيان، قانون را يادآوري كنند بدون حتي ريالي حق الزحمه.
ياد روزهايي مي افتادم كه با دوستان در كوچه و خيابان گاه و بي گاه با بردن نام او امضايي بر پاي بيانيه هاي كمپينمان مي نشست و لبخندي بر پهناي صورتي، سلامي هايي كه فرستاده مي شد كه ما بايد پيام رسانشان مي بوديم.
ياد روزي مي افتم كه خسته از حادثه ي تلخ خرم آباد پياده تا انتها يوسف آباد رفتم تا آن زن با آن آرامش و صلابت هميشگي اش برايمان بگويد كه قانون چيست و چه كساني چطور زير پايش مي گذارند.
باز گذرا اخبار اين چند روز را مي خوانم. از خودم مي پرسم چرا؟
مي خواهم بدانم كجايند مردمي كه شبي تا صبح در فرودگاه ايستاده بودند، آنهايي كه روزها و ماهها افتخار كردند و هر جاي دنيا گفتند من اهل سرزمين شيرين عبادي ام.
دلم مي خواهد به خيابان بروم و به مردم بگويم :
" بياييد...بياييد همه با هم ترانه بخوانيم. ترانه براي زني كه از صلح مي گويد و امنيت را براي همه مي خواهد. براي زني كه با صبوري مقاومت ايستاد اما گردن خم نكرد.
بياييد... بخوانيم براي زني كه در ميان ترسهامان از آزادي مي گويد، از برابري مي گويد و از دنيايي بدون جنگ.
بياييد... بياييد هم صدا با هم بخوانيم براي اويي كه زير همه ي اين فشارها هنوز مي گويد، مي نويسد، مي ايستد و مي آموزاند.
بياييد... با هم سرود صلح را بخوانيم براي زني كه "پيام آور صلح" است!"
_______________________________________________
پي نوشت :کمپین یک میلیون امضاء برندۀ جایزۀ سیمون دو بووار
۱۳۸۷ دی ۱۸, چهارشنبه
همان وقت ها كه هميشه يك جا لم داده بودم يا خوابيده بودم و به نظر همه ي خانواده بي اندازه كسل مي آمدم و دپرس! اما در واقع غرق لذتي وصف ناشدني بودم. لذت روياپردازي!
اين روزها باز با تنم آشتي كرده ام و با هم حرف مي زنم و با هم مي خنديم. متحد شده ايم. فقط من و تنم!
اين روزها روزهايي خوبي بايد باشد. كشدار، مات، نرم، كند، شيرين و بيهوده! اين بيهوده گذشتنشان چقدر برايم خواستني است!
اين روزها كه همه جا پر از رنگ سياه است، از رنگ خيابانها گرفته تا همه شبكه هاي خبري و دنياي بي درو پيكري كه بخشي از آن را گزارش مي كنند تا دنياي ميل، كار و خلاصه همه جا و همه جا ، درون من را رنگي ملايم و شيرين و خواستني پوشانده. شايد صورتي خيلي نرم و كمرنگ!
اين روزها همه چيزهاي بدي كه خودشان را به زور تحميل مي كنند به راحتي مي توانم فراموش كنم و غرق روياهايي شوم كه وسط اين رنگ كم رنگ درونم ناگهان نور تند مي تابانند و زندگي و عشق!
اين روزها حتي نمي خواهم كسي را ببينم. مي خواهم خودم باشم و خودم. هيچ كس جز يه نفر كه منشا روياهايم است.
اين روزها خوشحالم انگار يك خوشحالي كسل و بيكار!
پي نوشت 1: بي خيال هر چي بي اخلاقي است شدم. ديگر كلمه ي "بي اخلاقي" هم رو سفيد شد.
پي نوشت 2: اين روياهايم اخيرم هم دنيايي مي طلبد بي هيچ آشنايي. آنجايي كه بشود نوشت بي هيچ دغدغه ي قضاوت و شايد رنجش بيهوده ي كسي آن سر دنيا!
پي نوشت 3: هر وقت كمي از اين دنياي كمرنگ درون فاصله مي گيرم همه چيز دوباره سياه مي شود و زشت و پر از خشم.
پي نوشت 4: مضحك تر از اين امكان ندارد، خودشان آدمهاي بي دفاع را مي كشند بعد سه ساعت آتش بس مي دهند براي پاك سازي تا جا براي اجساد جديد باز شود. آنوقت هم در نهايت مي شوند غم خوار حقوق بشر!
پي نوشت 4: آدرس جديد سايت نوزده بار فيلتر شده ي كمپين يك ميليون امضا:
www.campaignforequality.info
۱۳۸۷ دی ۱۴, شنبه
۱۳۸۷ دی ۹, دوشنبه
۱۳۸۷ دی ۷, شنبه
۱۳۸۷ دی ۶, جمعه
۱۳۸۷ دی ۵, پنجشنبه
۱۳۸۷ دی ۳, سهشنبه
۱۳۸۷ آذر ۲۷, چهارشنبه
چيزها را چنان كه هست ببين، نه چنان كه ميل داري.*
شايد يكي از دغدغه ي بزرگ زندگي ام اينه كه باور كنم ذهن ديگران مي تونه فرسنگ ها از ذهن من دور باشه و به طبع اين فكر هم يكي از بزرگ ترين لذتهاي زندگي ام مي شه نزديك شدن به آدمها و شناختن و كشف كردنشون.
خوب طبعا وقتي تو باور و تجربه كني كه ذهن بقيه مي تونه به راحتي پروسه هاي متفاوت با آنچه در ذهن تو مي گذره رو طي كنه در نتيجه راحت هم قبول مي كني كه همون آدمها مي تونن اعمالي متفاوت با تو انجام بدن .
و باز نتيجه ي نهايي اين فكر اين مي شه كه مي فهمي هر آدمي مي تونه به انتخاب خودش اعمالي كه انجام بده كه اين اعمال نتيجه ي فكري كاملا متفاوت با آن چيزي است كه تو انتظار داري يا گمون بردي كه اين عمل نتيجه ي چنين فكري است.
و در نهايت همه ي اينها مي شوي آدمي نسبي نگر كه هيچ قاعده ي كلي براي آدمها نداري و فقط و فقط تمام نتيجه گيري هايت را موكول مي كني به زماني كه پروسه ي فكري يك آدم را شناخته باشي. خوب براي داشتن همچين اعتقادي هم خوش بيني زيادي لازم است و اينكه باور كني آدمها دروغ نمي گن .
تا اينجاش بد نيست. اما مشكل وقتيه كه آدمها دروغ ميگن و از طرفي هم درست بر عكس تمام اعمال تو رو نتيجه ي محتوم فكرهاي شرطي شده ي خودشون مي بينن و در نتيجه هم هر حرفي كه تو بزني دورغ يا پنهان كاري تعبير ميشه.
وقتي شما از ساختمان شرطي خود به سخني گوش مي دهيد، چنان است كه انگار با گوش ديگري آن را شنيده ايد.
باز وقتي تو تمام سعي ات اينه كه نسبت به ذهن شرطي شده ات آگاه باشي و با اين آگاهي سعي كني از اين شرطي شدگي آزاد بشي. تا آنجا كه آگاهي، تلاش كني كه با ديگران بر مبناي ذهن شرطي خودت رفتار نكني.
اما وقتي مي بيني در اطرافت نه تنها اكثريت اين سعي ها را نمي كنن كه بر عكس خيلي هم به ذهنشون بها مي دن، جدن وا مي موني.
مي موني بين درست و حقيقتي كه باورش كردي و بين اكثريتي كه اينطور نمي كنن و اتفاقا در برابر تو هم مي گن پس تو خيلي خنگي كه اينطوري مي كني.(تجربه هاي زندگي ات هم مي گن آره! انگار تو خنگي، چون همه ي اين آدمها كه به ذهن شرطي شون اينطور بها مي دن خيلي كمتر از تو در روابطشون آسيب مي بينن و ناراحت مي شن.)
دروغ ناشي از ترس است. و ترس زماني به وجود مي آيد كه انسان مي خواهد خود را جز آنچه هست نشان دهد يا مي خواهد جز انچه هست بشود.
وقتي به اين دريافت كاملن باور داري و ريشه ي همه ي دروغهايي كه گفتي و مي گي رو پيدا مي كني و بهشون نگاه مي كني مي بيني كه همشون نشات گرفته از ترسه اون وقت مي خواي دورغ نگي( لااقل تا انجا كه امكان دارد، چون واقعا گاهي گريزي از دروغ گويي نيست چون اگه حقيقت وجودت رو بگي از خيلي از جاها طرد مي شي. البته به اين هم توجه كن كه تربيتي هم خيلي آدم دروغ گويي نيستي.) اما آدمهاي ديگه حتي اين صداقت تو رو باور هم نمي كنن و اينقدر ذهنشون بر اساس دروغ شرطي شده كه تصور نمي كنن تو ممكنه جدن راست بگي. و جالب تر اينكه حتي وقتي بهشون مي گي كه من دروغ نمي گن چون باور دارم دروغ زماني ايجاب مي كنه كه پاي منفعتي در ميون باشه و شايد اون موقع ها دروغ بگم باز هم باور نمي كنن و باز تمام برداشتشون از تو رو مي ذارن بر پايه ي دروغ گويي ات و اونوقت اونها هم به تو دورغ مي گن و تو فكر مي كني به خاطر همه ي اون چيزهاي بالا آدمها به تو دروغ نمي گن. حالا تصور كن چه خيش خراشمايي مي شه!
آنجا كه ترس هست اخلاق نيست.
تا آنجا كه قابليت دركش رو داري سعي مي كني كه نترسي (و همه چيزهايي كه ترس آور مثل تعلق، مالكيت، عشق، تنهايي و ... رو بشناسي و ببيني و واقعا بخواي اسيرشون نشي) تا بتوني به اخلاق پايبند باشي. اما بعد ببيني آدمها ديگه چقدر راحت در برابر تو بي اخلاقي مي كنن.
در برابر اين بي اخلاقي ها هم تشويق عموم بر اين مبناست كه پس تو هم جواز بي اخلاقي رو داري. اما تو فكر كني كه رفتارهاي تو كه نبايد در برابر رفتارهاي بقيه تعريف بشه. چون تو اول از ديگران به خودت متعهدي.
هر عملي مبتني بر گذشته، عكس العمل است و نه عمل. و عكس العمل يك چيز مرده است، زيرا بازتاب حافظه است.
ذهنت رو از گذشته ها پاك مي كني و اين رو حتي به آدمها هم مي گي. و جدن هيچ چيزي خيلي در يادت نمي مونه. اما مشكل اونجايي كه درست در برابر همون آدمهايي كه تو باهاشون اين كار رو كردي اونها با تو اين كار رو نمي كنن و اتفاقا همه ي كارهاي تو يادشون مي مونه حتي اونهايي كه تو بابت انجامشون عذر خواهي هم كردي.
براي شناخت ذهن بايدبه حركات آن توجه كرد.
براي اينكه واقعا بتوني ذهنت رو بشناسي از تجربه هايي كه جلوت فكرهاي جديدي خلق مي كنن فرار نمي كني و حتي گاهي خودت به عمد شرايطي رو خلق مي كني كه ذهنت رو مجبور به حركات جديد كنه تا تو بتوني ذهنت رو بشناسي و تو همه ي اين پروسه ها هم سوژه خودتت و ذهنت. اما يه دفعه مي بيني كه عالم و آدم دارن پشت سرت بد مي گن و به خيلي از چيزها مثل نمايش دادن و شجاعت الكي به خرج دادن و ... متهمت مي كنن، چيزهايي كه ممكنه بهشون فكر هم كردي باشي اما اعمالت نتيجه ي چنين فكرهايي نبودن.
وقتي محرك كارهاي شما "خود" است، ارضاي تمايلات خودتان مطرح است و انسانها فقط ابزار و وسيله ي چنين ارضايي هستند.
از صميم قلب اعتقاد داري كه حق نداري آدمها رو وسيله ي رسيدن خودت به خواسته هات قرار بدي. براي همين تو تمام مواقع آدمها رو هم مد نظري داري. هر وقت قرار باشه سوژه خودت باشي يك چهارچوب محكم اخلاقي براي خودت مي چيني و به خودت قوين تذكر مي دي كه حق نداري پات رو از مرزهاي اين دنياي اخلاقي فراتر بزاري. تازه اين دنياي اخلاقي خيلي هم سفت و سخته و گاهي اونقدر محكم و سخت مي شه كه تو تبديل مي شه به آدمي مبتلا به مازوخيسم! اما باز باوري كه داري كه نبايد هيچ روزي مديون خودت بشي نمي ذاره كه تو اخلاقت رو زير پا بزاري.
شما وقتي بدون آنكه نسبت به چيزي شناخت داشته باشيد آن را توصيه و تبليغ مي كنيد داريد يك دروغ را توصيه مي كنيد.
اين هم جزو باورهات باشه و حتي به اين باور رنگ اخلاقي هم بزني كه وقتي كه خودت نمي توني كاري رو انجام بدي اخلاقي نيست كه براي ديگران تبليغش كني. و واسه همين تا اونجا كه آگاهي سعي كني كسي رو نصيحت نكني و مبلغ هيچ طرز فكر خواصي هم نباشي و فقط و فقط از چيزهايي بگي كه واقعا تجربه اش كردي. تازه اون تجربه ها رو هم بدون هيچ قطعيتي انتقال بدي چون باور داري كه انسان كليتي واحد نيست كه بر مبناي يك قياس جز به كل بشه در باره اش قضاوت كرد.
ما بطور عجيبي از مسائل خود مي ترسيم، در رابطه با آنها احساس ياس و واماندگي مي كنيم، بنابراين بجاي آنكه آنها را از نزديك ببينيم و بشناسيم مدام در حال فرار هستيم. شما زماني مي توانيد يك مسئله را بشناسيد كه در تماس و رابطه ي مستقيم با آنها قرار گيريد.
واسه همين كه نمي خواي از مواجه با خودت بترسي هر وقت كه ديگران واسه تو مساله اي مي سازن يا فكر مي كنن كه تو واسشون مساله اي ساختي به جد تصميم مي ري بري و باهاشون صحبت كني و پروسه ي فكري هر دوتون رو بريزي رو دوري تا شايد بفهمي مقصر كيه . جدن به خودت گوشزد مي كني كه اگه يه جايي هم تو مقصر بودي بايد عذر خواهي كني و به اين تقصير خودت اذعان داشته باشي. چون اينقدر خودت رو نگاه كردي و روانكاوي كردي كه خيلي از ايرادات خودت رو مي شناسي و از صميم قلب ايمان داري كه نه تو و نه هيچ كس ديگه از خطا كردن مبري نيست.
تا وقتي كه آدمها مي يان حرف مي زنن مشكلي نيست. اما مشكل اونجاست كه يكي از اين آدمها نمي خواد حرف بزنه، به تو فرصت حرف زدن نمي ده. و از اونجا كه تو فكر مي كني گفتن و شنيدن وظيفه است حتي به تو فرصت نمي ده كه به وظيفه ي خودت عمل كني. يا بدتر وقتيه كه طرف مي ياد با تو حرف مي زنه اما در نهايت باز باورت نمي كنه و تو فكر خودش دائم دنبال معني حرفات يا اون چيزهايي كه تو نگفتي مي گرده. در حالي كه به نظر تو همه چيز تموم شده و خوشحالي! در هر دو حالت هم از تو كاري بر نمي ياد چون مي دوني كه آدمها حق دارن كه انتخاب كنن چطور فكر كنن و چطور عمل كنن. فقط متاسف مي موني بابت فرصتي كه به بزرگ شدن سوءتفاهم ها داده مي شه.
ذهني كه بار گذشته را بر دوش مي كشد هرگز يك ذهن سبك، روشن ، آزاد و بي قضاوت نيست.
تو مي خواي از گذشته رها بشي و حتي بهش فكر هم نمي كني. اما يهو مي بيني اين گذشته هنوز تو ذهن اكثر آدمهايي كه تو ساختن اين گذشته شريك بودن مونده و بر مبناي همين شرطي شدگي از گذشته با تو رفتار مي كنن و تازه كلي از كارهاي تو رو هم بر همون مبنا تعبير مي كنن.
هنگامي كه ذهن از چيزي آزاد گردد ولي بر ضد آن پيدا كند اسير زنجير واكنش ها است.
سعي مي كني بدي هايي كه ديگران در حقت كردن رو ببخشي، چون فكر مي كني آدم ها هر لحظه ممكنه تغيير كنن همونطور كه تو تغيير مي كني. و باور كني كه اون عمل تنها نتيجه ي همون لحظه بوده و ممكنه در زمان بعد تغيير كنه .
اما بعد همه ي اطرافيان و حتي همون آدم هم به تو بگن چقدر احمقي كه اينطور فكر مي كني!
و حتي بتوني اونوقت كه در بحبوحه ي يه دلخوري بزرگي بگي كه من كينه اي از كسي به دل ندارم و بقيه بهت بگن پس يا خيلي احقي يا دروغ گو!
در نهايت تو فقط بموني بين اون چيزي كه هست و اون چيزي كه بايد باشه.
وقتي تو مي خواي بيماري نوع بشر را نشان بدهي متهم به ديوانگي مي شوي( لوئي فردينان سلين** ).
اما حتي تو سعي هم نكني كه چيزي رو به كسي يا كساني ثابت كني يا بهشون بگي كه ما همه بيماريم. فقط سعي كني با دركي كه خودت داري و بيماري هايي كه تو درونت شاختي اون ها رو فقط و فقط در خودت درمان كني .
پس به جاي متهم شدن به ديوانگي متهم مي شي به حماقت.
و فاجعه اونجاست كه بر مبناي همه ي اينها به چيزهايي متهم مي شه كه حتي يه لحظه هم به ذهنت خطور نكردن و تو مي موني تو يه شوك بزرگ!
و غير قابل باور ترين چيزي كه مي شنوي اينه كه بر مبناي همه ي اينها كه تو مي گي و به راحتي اذعان مي كني كه آقايون خانمها من هم مثل بقيه آدمها بيمارم، ديگران فكر مي كنن تو داري مي گي اوه! من خيلي خوب و ماهم!
و وحشتناك اونجاست كه ازت دائم توقع داشته باشن كه خوب باشي و هر عملي خلاف خوب بودن از خودت بروز بدي غير قابل بخشش مي شه. اونوقته كه تنفس برات سخت مي شه! چون تو نمي توني هميشه خوب باشي.
و درست نقطه مقابلش تو وقتهاي كه واقعا قصد داري خوب باشي از رفتارها و حرفهات هزار و يك جور تعبير غلط غلوط مي شه كه حتي به مخيله ي تو توي اون لحظه هم خطور نمي كرد.
پي نوشت 1: لطفا دوستاني كه اين پست را مي خوانند فكر نكنن دارم چيزي را به در مي گم كه ديواري دير بشنود. شما را به خدا!
اينها را فقط مي نويسم كه خودم را روايت كنم بر مبناي همه ي چيزهايي كه ديده ام و چيزهايي كه من را ساخته ان.
پي نوشت 2: وقتي هم كه دمها اصرار دارن درباره ي ديگران اونطور كه دوست دارن فكر كنن و هيچ منطقي هم سرشون نمي شه چه كاري از دست ما بر مي ياد؟
پي نوشت 3: اين نوشته براي اين نيست كه اصرار كنم كه بگم درباره ي من چطور فكر كنين.
پي نوشت 4:روزي مانيفست وبلاگم را خواهم نوشت!
* سخنان بولد شده از كريشنامورتي عارف و فيلسوف هندي است.
** رمان نويس فرانسوي.