۱۳۸۷ آبان ۲۸, سه‌شنبه

" نشسته بوديم دور هم و فكر مي كرديم چرا تا حالا كسي عاشق ما نشده؟ بعد همگي با هم به اين نتيجه رسيديم كه چون ما بالا بلند و خوشگل نبوديم اين اتفاق افتاد.
اما بعد به خودمون گفتيم عوضش ما حق انتخاب داشتيم. و اين خودش فرصت بزرگي بود. فرصت انتخاب! به جاي انتخاب شونده، انتخاب كننده بوديم. خوب دنيا عوض چيزهايي كه بهت نمي ده، چه چيزهاي ديگه ميده كه دست خالي نباشي.
لذت انتخاب خيلي خواستني بود!"
اين جملات رو يه زن خيلي دوست داشتني با ادبياتي كم و بيش مشابه اين چيزي كه من نوشتم گفت.

وقتي به خودم نگاه كردم ديدم من هم خيلي انتخاب نشدم. مي تونه دلايل مختلفي داشته باشه مثلا اينكه به نظر اونها كه بايد انتخابم مي كردن و نكردن اونقدر زشت و بد ادا و خنگ و نخواستني از اين چيزها بودم كه اصلا خوششون نيومد. خوب مختار بودن ديگه!
يا به خاطر همين گيجي مادرزاد منه كه اينقدر سرم با دمم بازي مي كنه كه اصلا بعضي چيزهاي رو نمي فهمم و بعد يارو مي ره بودن اينكه به من هم حق داده باشه كه رو پيشنهادش فكر كنم و انتخابش كنم.(البته فكر كنم احتمال اولي بيشتره! جدا عرض مي كنم.)
اما طبعن انتخاب كردم. البته نه اونقدر كه بشه مثنوي هفتاد من كاغذ ها! اما خوب! فكر كنم تو بيشتر موارد فاعليت با خودم بود. حالا لزوما قرار نبود كه دقيقا من برم و بگم : " هي يارو ! من انتخابت كردم!" اتفاقا در موارد مهم اونقدر كه يادم بمونه اين حس خواستن دو طرفه مي شد و نياز چنداني به گفتن نبود و يه دفعه مي ديدي افتادي وسط ماجرايي كه دلت مي خواست.
طبيعتا وقتي قرار بود خودم يكه و تنها برم همون جمله ي طلايي :" هي يارو...!" رو بگم در بعضي موارد جواب مثبت گرفتم و تو بعضي ديگه هم نه!
و باز جدن اون موقع ها كه جواب طرف منفي بود تا حالا كه خدمت شما هستم خيلي غصه نخوردم. البته غصه خوردم ها! اما نه به خاطر جواب نه شنيدن! بلكه بيشتر ناراحتي ام مربوط به چطوري نه گفتن آنها بود. خيلي بد بود. باور كنيد! شوخي ندارم اصلا. اينقدر بد بود كه افتادم به جون خودم كه لعنتي اين كي بود كه تو خوشت اومد ازش؟! و بعد كلن بي خيال ياروشدم.
خيلي از موارد هم شده كه ... آه...! در سكوت عاشق بودم و عاشق ماندم و عاشق مردم!!!!! ( مي دونم در اين لحظه عق زديد اما حالا نه به اين بي مزگي...! اما لپ كلام اين كه نرفتم به يارو بگم و معمولا در چنيني موارد خود بي خود درمان مي شم.)

اما وسط اينهمه حرف و حديث عجب اون موقعيه كه تو يكي رو دلت بخواد، خيلي هم بخواد... اما اصلا پيش فرض ذهنيت اين باشه كه دلت دلش بخواد اون جمله ي طلايي رو از زبون ياروي محترم بشنوه. آدمهاي سالم تو اين جور مواقع مي رن و يه كارهايي مي كنن كه توجه طرف بهشون جلب شه و با رندي و ادا بالاخره جمله ي لعنتي رو از دهان مورد نظر بيرون مي كشند. اما از اونجايي كه من آدم خيلي سالمي نيستم و چهارچوبهاي ذهني و زيبايي شناسي ام خيلي تنگه در نتيجه همين طور مثل خر مي مونم تو گل.
از يه طرف دل بي صاحاب مونده كه زبون آدمي زاد سرش نمي شه و از طرف ديگه هم اين مورد از اون موردهايي نيست كه به اين راحتي ها بي خيال ما بشه و از طرف ديگش هم قدي!
خوب فكر مي كني كه بي خيال زيبايي شناسي و اين اراجيف... دل رو درياب! مي خواي بري به يارو يگي كه بابا...! آدم نا حسابي! من ازت خوشم مي ياد. اما اونوقت ممكنه بهت بگه نععع!
خوب مي گي، بگه! لااقل تكليفت با خودت مشخص مي شه. اما اين "نه" روياهات رو ممكنه ازت بگيره. خوب باز ممكنه بگي رويايي كه تهش چيزي نباشه مي خوام اصلا بره بدرك!
اما خوب بابا يارو رو خيلي مي خواي! خيلي هم دلت مي خواد كه اين حس متقابل باشه ( به همه اين نكات اين رو هم اضافه كن كه از نظر خودت هيچ عيب و ايرادي نداري، پس اين وسط اصلا دچار شكست اعتماد بنفس نمي شي كه اتفاقا خيلي هم از خودت خوشت مي ياد.) اما موضوع اينه كه اوم آدمه به هزار و يك دليل محترم براي خودش و نامحترم براي شما از تو خوشش نمي ياد يا تو رو اونطور كه خودت انتظار داري نمي بينه و دقيقا مشكل تو اينه كه در عين حال كه خيلي به اين انتخابش احترام مي ذاري اما همش هم فكر مي كني كه لامصب چرا من رو نمي بيني پس؟! و دقيقا مشكل اينه كه پيش خودت فكر مي كني كه با تحقق روياهات هم خيلي از چيزهايي رو كه دلت مي خواد بدست مي آري هم خودت مي توني خيلي از چيزهايي كه اون دلش مي خواد رو بهش بدي و دلت مي خواد اون آدمه فرصت اين امتحان كردن رو به تو و خودش بده. آخه از نظر تو خيلي چيزها به يه بار امتحان كردنش مي ارزه، بخصوص موارد اين چنيني! يا هموني مي شه كه انتظار داري يا در نهايت اون نمي شه و برمي گردي به وضع قبلي تون.

اما ممكنه با خودت فكر كني با اين دل به دريا زدن و گفتن، امكان اتفاق هاي بعدي رو از خودت مي گيري.
خبال هم نكنيد اين مجذوب شدنه از اون مدلهاي لوسه كه هي بشيني و آبغوره بگيري و بري تو صحراي كربلا اسم يارو روهوار كني ها ...نع...نع...نع!
بلكه يه مدلي كه تو خودت خيلي با اين حسي كه داري حال مي كني و خيلي خوشحالت مي كنه!هيچ دلتنگي و غم وغصه اي هم توش نيست. اصولا حتي دلت هم واسه ياروي خواستني تنگ نمي شه.
اما خوب...!

حالا شما اگه يكي باشين كه از از اين حسهاي كوفتي داشته باشه و در عين حال خيلي هم روي چهارچوبهاي اخلاقي و زيبايي شناسي خودش مصر باشه و تو اين چهارچوبها ناز و عشوه و غمزه خركي جايي نداشته باشه و در عين حال خيلي هم به انتخابهاي طرفش احترام بذاره و بهش حق بده و از طرفي هم هيچ اشك و آهي هم توش نباشه و پيش خودش فكر كنه من با اين زبون بي احساسم چي رو برم به يارو بگم، چي مي كنيد؟ تازه روي همه ي اينها هم يه دلي رو اضافه كنيد كه هيچ منطقي حاليش نباشه و تازه شايد برعكس خيلي هم منطقي باشه و در برابر همه " بشين سر جات بچه " گفتن هاي شما هم كلي استدلال بياره و بگه:" اصلا چرا نبايد از اين يارو خوشم بياد؟" طوري كه هيچ جوره نتوني قانعش كني. جدن چه مي كنيد؟

پي نوشت 1: دوستي وقتي پست من رو خوند گفت:" چون تو توي زندگيت خلا عاطفي داري واسه همين اين آدمه رو مي خواي، به جاي اينهمه بالا پائين كردن و ور رفتن با اين يارو برو دنبال يكي كه دوست داشته باشه اونوقت همه چي از سرت مي پره."
خوب! مطلقا نظر اين كارشناس محترم رو رد نمي كنم. اما اينطور نگاه كردم به ماجرا تقليل دادن اون آدمه. يعني اينكه من به خاطر مشكل شخصي خودم ازش خوشم مي ياد و نه به خاطر جذابيتهاي خودش. اين ايده خيلي واسه من خوشايند نيست كه بهش تن بدم، آخه تو اينجور مواقع كلي با خودم مي جنگم كه آدمها رو به خاطر خودشون دوست داشته باشم و نه صرفا به خاطر خودم و مشكلات و نيازهام. به نظرم اينطور دوست داشتن اخلاقي نيست.

پي نوشت 2: زباني كه اين پست رو باهاش نوشتم كلن زبان جديديه!

پي نوشت 3: همه ي اين حس ها صرفا براي جنس نر نيست بلكه براي ماده هاي محترم هم مي شه بوجود بياد. دوستي!

پي نوشت 4: شايد فردا از سرم بيفته!