خيلي متفاوت به نظر مي يام.
اي رو در معاشرت با آدمها و از زبون خودشون شنيدم. البته اونا اينطور به من نگفتن اما تصويري كه از من تو ذهنشون بود و به صورت نا خودآگاه بهم منتقل كردن خيلي متفاوت با چيزي بود كه خودم از خودم تصور مي كنم.
البته در اين مورد اشتباه معنايي نداره! به هر حال همون كه نشون مي دم يعني منم و چيزي غير از اين نيست. شايد بگويم همه ي "من" نيست.
آره اين بهترين چيزيه كه مي تونم در اين باره بگم.
اين رو مي نويسم چون تمام ديشب داشتم به همين فكر مي كردم. وسط همه ي تاريكي ها، جمعيت، گرمي و عرق تن ها ، موسيقي و همهمه ها اين هموني بود كه همه ي اطرافم رو پر كرده بود.
يه آدم جيغ جيغو، بد دهن، تا حدي شوخ، مسخره ، پر سر وصدا ، پر حرف ،الكي خوش و سطحي! آدمي كه دوست داره در مركز توجه باشه، از حرف جدي زود خسته مي شه و سواد چنداني هم نداره، هميشه دوست داره تو جمع باشه و تنهايي به شدت براش آزار دهندس. زني كه شايد راحت مي تونه دروغ بگه و چهارچوبهاي اخلاقي خيلي سفت و سختي نداره!
اين چيزي كه بخش بزرگي از تصوير بيروني من رو تشكيل مي ده. البته در جاهاي مختلف متناسب با نوع ارتباطم با آدمهاي مختلف و چرايي و چگونگي اين روابط طبعا تصويري هم كه از من وجود داره متفاوته.
گاهي از بعضي از دوستانم مي شنوم كه بزور باورشان بشود كه من حتي يك كتاب خوانده باشم و مي دونم خيلي وقتها تفاوت در شيوه ي زندگي آدمها ، ديگران رو به سمت اين قضاوت مي كشونه كه لابد آدمهايي مثل من مي خوان پز بدن يا بزور خودشون رو متفاوت نشون بدن. پس معمولا سكوت مي كنم و سعي مي كنم جز در مواقع اضطراري حرفي نزنم. اما خوب همين سعي بيهوده هم گاهي آزار دهنده مي شه چون تو رو به سمت سانسور خودت مي كشونه و باز مجبوري تغيير رويه بدهي و همه ي اينها به طرف تناقضي وحشتناك سوقت مي ده! و از طرف ديگه همين تفاوتها و قضاوتها باعث مي شه كه آدمها تلاش بي وقفه ي تو رو براي پيدا كردن اشتراكها نبينن و به نظر نرسه.
اصلا قصد ندارم اين پست رو تبديل به يك دفاعيه يا تعريف از خود بكنم كه من چنينم و چنان نيستم. و باز تاكيد مي كنم كه بالاخره آنچه هست نمودي از آنچه بوده. و دفاع كردن هاي اين چنيني هم چندان مطلوب من نيست. چون باز هم به نظر من كار پوچيه و تو اين جور مواقع فقط فكر مي كنم گفتن " نه اينطور نيست" كافي باشه. چون معمولا شروع دفاع هاي پر شور درباره ي چگونگي "بود و هستت" كم كم به اين عادت مي كشوندت كه اين كار تبديل به شيوه ي معمولت بشه، اون وقت تبديل مي شي به آدمي كه همش خودش رو تو چشم ديگران مي بينه و منتظر قضاوتها ي ديگرانه. مي شي يه آدم ترسو و بزدل كه سايه نگاه ديگران پر رنگ تر از هر واقعيت بيروني و درونيه. و طبعا مي افتي تو دور بازتعريف، سانسور و بازي كردن براي آدمها كه من همونم كه شما مي خواين. و اين يعني فاجعه ي انساني!
و همين فاجعه ي انساني پيش فرض و در عين حال پيش زمينه ايه كه كساني كه چنين مي كنن نتونن جذابيت هاي خودشون رو باور كنن، به خودشون ايمان بيارن وخودشون باشن. همون وجود يكتا و يگانه خودشون رو بشناسن و پرورش بدن.
بحثم سر چيزهايي است كه نشان داده مي شه و لزوما قرار نيست كه همه ي واقعيت باشه.
البته چنين تصويري نه تنها برام آزار دهنده نيست بلكه گاهي خيلي هم برام جذاب مي شه و به صورت آگاهانه مي رم به سمتي كه چنين تصويرهايي از خودم رو پر رنگ كنم. لازمه كه بگم اين عمل آگاهانه هم مطلقا براي "مبهم" شدن نيست كه مثلا اين ابهام باعث جدابيت بيشترم بشه و ديگران بيشتر طلبه ام بشه. چون باز اعتقادات (هموني كه من اسمش رو مي ذارم چهارچوب اخلاقي) بهم اين رو مي گه كه سعي در بودن يا نمايش چيزي كه نيستي بي اندازه مضحك و رقت آوره! خوب من هم اصلا آدم مبهمي نيستم!
معمولا عادتمه كه انگيزه ي هر كاري را در خودم بشناسم و دلايل را يكي يكي كشف كنم.
خودپنداره ي "من" از "من" متفاوت با چيزي كه نشان مي دهم. با وجود همه ي لذتي كه از اين تفاوتها مي برم اما گاهي بشدت غمگين مي شم . چون همين تصويرهاي باعث مي شود آدم هايي كه انتظار داري، تو رو آنطور كه خودت توقع داري نبينن و نشناسن. و معمولا هم براي رفع اين شبهه هيچ تلاش آگاهانه اي نمي كنم. چون مي دونم كه تلاش براي برساختن يا باوراندن هر چيزي گاهي مي تونه آنقدر پوچ، تصنعي و ابلهانه به نظر بياد كه در نهايت تصوير خودت رو براي خودت نابود كنه. و اين تصوير خود از خود مهم ترين چيزي كه فكر مي كنم هر آدمي تو زندگيش داره و براي همين هم اصلا قصد ندارم اين تصوير رو بهم بريزم و با نماياندن يك تلاش حقارت آمير يك عمر شرمنده ي خودم بشم.
تمام سعي ام براي نوشتن اين چندخط اينه كه از اين تجربه ي كاملا فردي اين نتيجه رو بگيرم كه چقدر غم انگيز مي شه روابطمان وقتي كه همش بخوايم رويه نمايان آدمها رو ببينيم و اين رو به عنوان تنها واقعيت ممكن باور كنيم.
اين غم وقتي براي من به شخصه پررنگتر مي شه كه با آدمهايي مواجه مي شم كه دلم مي خوام من و اونها روابطي غير از روابط عادي و معمول روزمره داشته باشيم، دلم مي خواد جذب همه ي خواستني هاي هم بشييم، هم رو كشف كنيم، اشتراكات رو ريز ريز پيدا كنيم و از بودنشان لذت ببريم اما باز همون قضاوت اوليه باعث مي شه كه تو ديگه تو زاويه ديد اون آدمها نباشي و طبعا چون به نظرم سعي بي فايده اس پس فقط از ته قلب متاسف مي مونم.
و باز اين تاسف وقتي عميق تر مي شه كه تو با برداشتي كه از يه آدم داري و انتظار داري كه درست باشه ، توقعت اين باشه كه سطح درك اون عميق تر از همين رويه ي بيروني باشه و قابليت اين كه رو داشته باشه كه همه رويه هاي ظاهري رو كنار بزنه و اون چيزي رو پيدا كه يه جورايي گوهر همه وجودت. اما دقيقا رفتار اون آدم به تو اين رو نشون مي ده كه انتظارت بيهوده و پوچه.
به هرحال فهميدم كه آدمها اون چيزي نيستن كه معمولا نشون مي دن و اين خود واقعي مي تونه بهتر يا بدتر از تصوير بيروني باشه . اما انتظار براي مطابقت صد در صد اين دو تا وجهه ي يك آدم بيهوده اس.
پي نوشت 1: حتي همه ي برداشتهاي نوشته شده تو اين پست درباره ي آدمهاي كه تو ذهنم هستن باز مي تونه اشتباه باشه.
پي نوشت 2: مهم اينه كه تو باوركني هيچ چيز صلب و مطلقي در اين دنيا وجود نداره، همه چيز نسبيه. و بعد اين ديدگاه رو در مورد وجود آدمها هم بسط بدي . اونوقت قابليتمان براي پذيرش و ديدن گوهر وجود حقيقي بيشتر مي شه.
پي نوشت 3: بعد از روزها نوشتن پستهاي يك خطي اين روزها به زياده گويي افتادم.
پي نوشت 4: نگفتم به نظر خودم كدام يك از اين واقعيتها بيروني با واقعيت دورني من منطبقه يا نيست چون نمي خواستم تو دام دفاع و اثبات بيفتم.
پي نوشت 5: گيجم و وسط همين گيجي و سر سنگيني همه ي اينها رو مي نويسم. طبعا فقط تبديل به كلمه كردن تراوشات ذهنيه و هيچ اصراري روي درست وغلط بودن مطلقشان ندارم. و هيچ ماجرايي هم در ذهنم نيست.
پي نوشت 6: كاش باشه كسي كه بهم بگه ديشب و امروز صبح وسط همه ي جيغ ها و بالا و پائين پريدن ها اون چيز ته چشمم رو ديده. همون كه مخصوص حس اين روزهامه.
پي نوشت 7: از يس پريدم نمي تونم راه برم و ديشب فهميدم من به طرز غير قابل باوري همه ي آهنگ هاي شش و هشت رو حفظم!!!
۱۳۸۷ آذر ۱, جمعه
اشتراک در:
Comment Feed (RSS)
|