۱۳۸۷ آذر ۲۴, یکشنبه

فكر كن! يكهو و اتفاقي يك آدمي را ببيني كه از گذشته هات آومده... چند ماه بعد از مكالمه ي سرد اوليه هوس كني كه ببينيش.
خوب! بالاخره هم مي بينيش. در فواصل زماني طولاني.
نه دنياي مشتركي بين شما باشه، نه علاقه ي مشتركي ، نه خاطره اي، نه دانش مشابهي و نه حتي زبان مشتركي.
حتي ظاهرش هم اوني نيست كه مطابق سليقه ي عمومي تو باشه. حتي گاهي ساده ترين و معمولي ترين كلمات را هم بايد براش معني كني.
اما دقيقن همين تفاوتها، همه اختلافها جذبت كنه.
تنها سه بار در زندگي ات ديده باشي اش. اما فكر و ذكر اين روزهايت شده باشه اون چيز خوبي كه يك بعد از ظهر به تو داد و نيمه رها كرد و رفت.
تا اينكه بالاخره يك روز تلفن رو برداري و با كلمات بهش بگويي :" بابا لعنتي بيا پيشم."
تازه اين را تويي بگي كه دلت براي كم آدمهايي تنگ مي شه آنقدر كه بخواهي بيان پيشت، تويي بگي كه در مورد گفتن اينكه فلاني بيا پيشم اينقدر قدي ، تازه آن هم به آدمي كه فقط شايد 7-8 ساعت در عمرت ديده باشي اش و باز اين را در حالي بگي كه مي دوني آن دوست نازنين نمي تواند بيايد پيشت، اصلن و ابدن.
تازه همه ي اين حسها دقيقن بعد از اون ساعت 8 شب كه بي خيال و خندان ازهم جدا شدين ايجاد شد همون موقع كه رسيدي خونه و روي تختت چهارزانو نشستي و چونه ات را تكيه دادي به كف دو تا دستات و فكر كردي كه انگار يه چيزي نصفه موند...!
و بعد يك هفته فكر كردن به اون چيز نصفه دلت نتونه تحمل كنه و بهش بگي بيا كاملش كن، فقط تو مي توني! و حتي اونقدر نشناسي اش كه بدوني با اين حرفت پررو مي شه يا نه( اما اگرهم پر رو بشه اصلا برات مهم نباشه.)
تازه اينقدر بودن تو اين دنيايي كه فرسنگهاي از دنياي روزمره ي تو دوره برات خواستني باشه كه نخواي هيچ آدم ديگه اي هم بياد تو اين دنيا. و اين خواستت وقتي شكل خودخواهي به خودش بگيره كه در برابر اشتياق اون دوست براي شناختن دوستاي ديگه ات چشمات برق شيطاني بزنه تو دلت بهش بگي من تو رو به هيچ كس معرفي نمي كنم، چون نمي خوام اين دنياي متفاوت هم رنگ آشنايي هاي قديم رو به خودش بگيره.

پي نوشت 1: نمي دونم اين جس چقدر ادامه پيدا مي كنه. البته دور بودن اون آدم هم اين فرصت رو به ذهنت مي ده كه واسه خودش بتازه و دنياي انتزاعي خودش رو محكم تر كنه. اون هم دور بودني به مدت يك ماه!

پي نوشت 2: البته اين خودخواهي ام كه نمي خوام به كسي معرفي اش كنم را حتما بهش مي گم و ازش مي خوام كه خودش انختاب كنه. چون در غير اين صورت خيلي غير اخلاقيه.
و از صميم قلب اميدوارم بزاره اينقدر خودخواه باشم.

پي نوشت 3: اين روزهايم را دائم در ترس گذراندم. آنقدر ترسيدم كه زبانم بند اومد و تقريبا 24 ساعت به سختي حرف زدم. وسواس فكري ناراحت كننده ام گاهي به شدت آزار دهنده مي شه و رهايي از آن سخته.
ترس و آرزو! (ترسم ربطي موضوعي اي به اين نوشته نداره).

پي نوشت4: چقدر سخته كه يه جايي هي دنبال نشاني از خودت بگردي اما پيداش نكني. هي اميدوارم به نشاني بموني اما باز نبينيش.
پي نوشت 5: چقدر گنگ مي نويسم اين روزها. گاهي كه مجبور مي شم اينقدر گنگ بنويسم دلم مي خواد يك وبلاگ داشته باشم كه هيچ كس آدرسش رو نداشته باشه و اونجا هر چي رو كه دلم مي خواد با صداي بلند داد بزنم.

پي نوشت 6: كسي تا حالا از اين حسها داشته؟ كسي تاحالا اينهمه حس متناقض رو با هم يه جا داشته؟
پی نوشت ۷: این پست مال دو هفته پیشه اما به علت خرابی های کامپیوتر و گرفتاری های معمول نتونستم به موقع بزارم. به هر حال احساساتم رو دیر از دست میدم!