۱۳۸۷ آذر ۲۷, چهارشنبه

چيزها را چنان كه هست ببين، نه چنان كه ميل داري.*

شايد يكي از دغدغه ي بزرگ زندگي ام اينه كه باور كنم ذهن ديگران مي تونه فرسنگ ها از ذهن من دور باشه و به طبع اين فكر هم يكي از بزرگ ترين لذتهاي زندگي ام مي شه نزديك شدن به آدمها و شناختن و كشف كردنشون.

خوب طبعا وقتي تو باور و تجربه كني كه ذهن بقيه مي تونه به راحتي پروسه هاي متفاوت با آنچه در ذهن تو مي گذره رو طي كنه در نتيجه راحت هم قبول مي كني كه همون آدمها مي تونن اعمالي متفاوت با تو انجام بدن .

و باز نتيجه ي نهايي اين فكر اين مي شه كه مي فهمي هر آدمي مي تونه به انتخاب خودش اعمالي كه انجام بده كه اين اعمال نتيجه ي فكري كاملا متفاوت با آن چيزي است كه تو انتظار داري يا گمون بردي كه اين عمل نتيجه ي چنين فكري است.

و در نهايت همه ي اينها مي شوي آدمي نسبي نگر كه هيچ قاعده ي كلي براي آدمها نداري و فقط و فقط تمام نتيجه گيري هايت را موكول مي كني به زماني كه پروسه ي فكري يك آدم را شناخته باشي. خوب براي داشتن همچين اعتقادي هم خوش بيني زيادي لازم است و اينكه باور كني آدمها دروغ نمي گن .

تا اينجاش بد نيست. اما مشكل وقتيه كه آدمها دروغ ميگن و از طرفي هم درست بر عكس تمام اعمال تو رو نتيجه ي محتوم فكرهاي شرطي شده ي خودشون مي بينن و در نتيجه هم هر حرفي كه تو بزني دورغ يا پنهان كاري تعبير ميشه.

وقتي شما از ساختمان شرطي خود به سخني گوش مي دهيد، چنان است كه انگار با گوش ديگري آن را شنيده ايد.

باز وقتي تو تمام سعي ات اينه كه نسبت به ذهن شرطي شده ات آگاه باشي و با اين آگاهي سعي كني از اين شرطي شدگي آزاد بشي. تا آنجا كه آگاهي، تلاش كني كه با ديگران بر مبناي ذهن شرطي خودت رفتار نكني.

اما وقتي مي بيني در اطرافت نه تنها اكثريت اين سعي ها را نمي كنن كه بر عكس خيلي هم به ذهنشون بها مي دن، جدن وا مي موني.

مي موني بين درست و حقيقتي كه باورش كردي و بين اكثريتي كه اينطور نمي كنن و اتفاقا در برابر تو هم مي گن پس تو خيلي خنگي كه اينطوري مي كني.(تجربه هاي زندگي ات هم مي گن آره! انگار تو خنگي، چون همه ي اين آدمها كه به ذهن شرطي شون اينطور بها مي دن خيلي كمتر از تو در روابطشون آسيب مي بينن و ناراحت مي شن.)

دروغ ناشي از ترس است. و ترس زماني به وجود مي آيد كه انسان مي خواهد خود را جز آنچه هست نشان دهد يا مي خواهد جز انچه هست بشود.

وقتي به اين دريافت كاملن باور داري و ريشه ي همه ي دروغهايي كه گفتي و مي گي رو پيدا مي كني و بهشون نگاه مي كني مي بيني كه همشون نشات گرفته از ترسه اون وقت مي خواي دورغ نگي( لااقل تا انجا كه امكان دارد، چون واقعا گاهي گريزي از دروغ گويي نيست چون اگه حقيقت وجودت رو بگي از خيلي از جاها طرد مي شي. البته به اين هم توجه كن كه تربيتي هم خيلي آدم دروغ گويي نيستي.) اما آدمهاي ديگه حتي اين صداقت تو رو باور هم نمي كنن و اينقدر ذهنشون بر اساس دروغ شرطي شده كه تصور نمي كنن تو ممكنه جدن راست بگي. و جالب تر اينكه حتي وقتي بهشون مي گي كه من دروغ نمي گن چون باور دارم دروغ زماني ايجاب مي كنه كه پاي منفعتي در ميون باشه و شايد اون موقع ها دروغ بگم باز هم باور نمي كنن و باز تمام برداشتشون از تو رو مي ذارن بر پايه ي دروغ گويي ات و اونوقت اونها هم به تو دورغ مي گن و تو فكر مي كني به خاطر همه ي اون چيزهاي بالا آدمها به تو دروغ نمي گن. حالا تصور كن چه خيش خراشمايي مي شه!

آنجا كه ترس هست اخلاق نيست.

تا آنجا كه قابليت دركش رو داري سعي مي كني كه نترسي (و همه چيزهايي كه ترس آور مثل تعلق، مالكيت، عشق، تنهايي و ... رو بشناسي و ببيني و واقعا بخواي اسيرشون نشي) تا بتوني به اخلاق پايبند باشي. اما بعد ببيني آدمها ديگه چقدر راحت در برابر تو بي اخلاقي مي كنن.

در برابر اين بي اخلاقي ها هم تشويق عموم بر اين مبناست كه پس تو هم جواز بي اخلاقي رو داري. اما تو فكر كني كه رفتارهاي تو كه نبايد در برابر رفتارهاي بقيه تعريف بشه. چون تو اول از ديگران به خودت متعهدي.

هر عملي مبتني بر گذشته، عكس العمل است و نه عمل. و عكس العمل يك چيز مرده است، زيرا بازتاب حافظه است.

ذهنت رو از گذشته ها پاك مي كني و اين رو حتي به آدمها هم مي گي. و جدن هيچ چيزي خيلي در يادت نمي مونه. اما مشكل اونجايي كه درست در برابر همون آدمهايي كه تو باهاشون اين كار رو كردي اونها با تو اين كار رو نمي كنن و اتفاقا همه ي كارهاي تو يادشون مي مونه حتي اونهايي كه تو بابت انجامشون عذر خواهي هم كردي.

براي شناخت ذهن بايدبه حركات آن توجه كرد.

براي اينكه واقعا بتوني ذهنت رو بشناسي از تجربه هايي كه جلوت فكرهاي جديدي خلق مي كنن فرار نمي كني و حتي گاهي خودت به عمد شرايطي رو خلق مي كني كه ذهنت رو مجبور به حركات جديد كنه تا تو بتوني ذهنت رو بشناسي و تو همه ي اين پروسه ها هم سوژه خودتت و ذهنت. اما يه دفعه مي بيني كه عالم و آدم دارن پشت سرت بد مي گن و به خيلي از چيزها مثل نمايش دادن و شجاعت الكي به خرج دادن و ... متهمت مي كنن، چيزهايي كه ممكنه بهشون فكر هم كردي باشي اما اعمالت نتيجه ي چنين فكرهايي نبودن.

وقتي محرك كارهاي شما "خود" است، ارضاي تمايلات خودتان مطرح است و انسانها فقط ابزار و وسيله ي چنين ارضايي هستند.

از صميم قلب اعتقاد داري كه حق نداري آدمها رو وسيله ي رسيدن خودت به خواسته هات قرار بدي. براي همين تو تمام مواقع آدمها رو هم مد نظري داري. هر وقت قرار باشه سوژه خودت باشي يك چهارچوب محكم اخلاقي براي خودت مي چيني و به خودت قوين تذكر مي دي كه حق نداري پات رو از مرزهاي اين دنياي اخلاقي فراتر بزاري. تازه اين دنياي اخلاقي خيلي هم سفت و سخته و گاهي اونقدر محكم و سخت مي شه كه تو تبديل مي شه به آدمي مبتلا به مازوخيسم! اما باز باوري كه داري كه نبايد هيچ روزي مديون خودت بشي نمي ذاره كه تو اخلاقت رو زير پا بزاري.

شما وقتي بدون آنكه نسبت به چيزي شناخت داشته باشيد آن را توصيه و تبليغ مي كنيد داريد يك دروغ را توصيه مي كنيد.

اين هم جزو باورهات باشه و حتي به اين باور رنگ اخلاقي هم بزني كه وقتي كه خودت نمي توني كاري رو انجام بدي اخلاقي نيست كه براي ديگران تبليغش كني. و واسه همين تا اونجا كه آگاهي سعي كني كسي رو نصيحت نكني و مبلغ هيچ طرز فكر خواصي هم نباشي و فقط و فقط از چيزهايي بگي كه واقعا تجربه اش كردي. تازه اون تجربه ها رو هم بدون هيچ قطعيتي انتقال بدي چون باور داري كه انسان كليتي واحد نيست كه بر مبناي يك قياس جز به كل بشه در باره اش قضاوت كرد.

ما بطور عجيبي از مسائل خود مي ترسيم، در رابطه با آنها احساس ياس و واماندگي مي كنيم، بنابراين بجاي آنكه آنها را از نزديك ببينيم و بشناسيم مدام در حال فرار هستيم. شما زماني مي توانيد يك مسئله را بشناسيد كه در تماس و رابطه ي مستقيم با آنها قرار گيريد.

واسه همين كه نمي خواي از مواجه با خودت بترسي هر وقت كه ديگران واسه تو مساله اي مي سازن يا فكر مي كنن كه تو واسشون مساله اي ساختي به جد تصميم مي ري بري و باهاشون صحبت كني و پروسه ي فكري هر دوتون رو بريزي رو دوري تا شايد بفهمي مقصر كيه . جدن به خودت گوشزد مي كني كه اگه يه جايي هم تو مقصر بودي بايد عذر خواهي كني و به اين تقصير خودت اذعان داشته باشي. چون اينقدر خودت رو نگاه كردي و روانكاوي كردي كه خيلي از ايرادات خودت رو مي شناسي و از صميم قلب ايمان داري كه نه تو و نه هيچ كس ديگه از خطا كردن مبري نيست.

تا وقتي كه آدمها مي يان حرف مي زنن مشكلي نيست. اما مشكل اونجاست كه يكي از اين آدمها نمي خواد حرف بزنه، به تو فرصت حرف زدن نمي ده. و از اونجا كه تو فكر مي كني گفتن و شنيدن وظيفه است حتي به تو فرصت نمي ده كه به وظيفه ي خودت عمل كني. يا بدتر وقتيه كه طرف مي ياد با تو حرف مي زنه اما در نهايت باز باورت نمي كنه و تو فكر خودش دائم دنبال معني حرفات يا اون چيزهايي كه تو نگفتي مي گرده. در حالي كه به نظر تو همه چيز تموم شده و خوشحالي! در هر دو حالت هم از تو كاري بر نمي ياد چون مي دوني كه آدمها حق دارن كه انتخاب كنن چطور فكر كنن و چطور عمل كنن. فقط متاسف مي موني بابت فرصتي كه به بزرگ شدن سوءتفاهم ها داده مي شه.

ذهني كه بار گذشته را بر دوش مي كشد هرگز يك ذهن سبك، روشن ، آزاد و بي قضاوت نيست.

تو مي خواي از گذشته رها بشي و حتي بهش فكر هم نمي كني. اما يهو مي بيني اين گذشته هنوز تو ذهن اكثر آدمهايي كه تو ساختن اين گذشته شريك بودن مونده و بر مبناي همين شرطي شدگي از گذشته با تو رفتار مي كنن و تازه كلي از كارهاي تو رو هم بر همون مبنا تعبير مي كنن.

هنگامي كه ذهن از چيزي آزاد گردد ولي بر ضد آن پيدا كند اسير زنجير واكنش ها است.

سعي مي كني بدي هايي كه ديگران در حقت كردن رو ببخشي، چون فكر مي كني آدم ها هر لحظه ممكنه تغيير كنن همونطور كه تو تغيير مي كني. و باور كني كه اون عمل تنها نتيجه ي همون لحظه بوده و ممكنه در زمان بعد تغيير كنه .

اما بعد همه ي اطرافيان و حتي همون آدم هم به تو بگن چقدر احمقي كه اينطور فكر مي كني!

و حتي بتوني اونوقت كه در بحبوحه ي يه دلخوري بزرگي بگي كه من كينه اي از كسي به دل ندارم و بقيه بهت بگن پس يا خيلي احقي يا دروغ گو!

در نهايت تو فقط بموني بين اون چيزي كه هست و اون چيزي كه بايد باشه.

وقتي تو مي خواي بيماري نوع بشر را نشان بدهي متهم به ديوانگي مي شوي( لوئي فردينان سلين** ).

اما حتي تو سعي هم نكني كه چيزي رو به كسي يا كساني ثابت كني يا بهشون بگي كه ما همه بيماريم. فقط سعي كني با دركي كه خودت داري و بيماري هايي كه تو درونت شاختي اون ها رو فقط و فقط در خودت درمان كني .

پس به جاي متهم شدن به ديوانگي متهم مي شي به حماقت.

و فاجعه اونجاست كه بر مبناي همه ي اينها به چيزهايي متهم مي شه كه حتي يه لحظه هم به ذهنت خطور نكردن و تو مي موني تو يه شوك بزرگ!

و غير قابل باور ترين چيزي كه مي شنوي اينه كه بر مبناي همه ي اينها كه تو مي گي و به راحتي اذعان مي كني كه آقايون خانمها من هم مثل بقيه آدمها بيمارم، ديگران فكر مي كنن تو داري مي گي اوه! من خيلي خوب و ماهم!

و وحشتناك اونجاست كه ازت دائم توقع داشته باشن كه خوب باشي و هر عملي خلاف خوب بودن از خودت بروز بدي غير قابل بخشش مي شه. اونوقته كه تنفس برات سخت مي شه! چون تو نمي توني هميشه خوب باشي.

و درست نقطه مقابلش تو وقتهاي كه واقعا قصد داري خوب باشي از رفتارها و حرفهات هزار و يك جور تعبير غلط غلوط مي شه كه حتي به مخيله ي تو توي اون لحظه هم خطور نمي كرد.


پي نوشت 1: لطفا دوستاني كه اين پست را مي خوانند فكر نكنن دارم چيزي را به در مي گم كه ديواري دير بشنود. شما را به خدا!

اينها را فقط مي نويسم كه خودم را روايت كنم بر مبناي همه ي چيزهايي كه ديده ام و چيزهايي كه من را ساخته ان.


پي نوشت 2: وقتي هم كه دمها اصرار دارن درباره ي ديگران اونطور كه دوست دارن فكر كنن و هيچ منطقي هم سرشون نمي شه چه كاري از دست ما بر مي ياد؟


پي نوشت 3: اين نوشته براي اين نيست كه اصرار كنم كه بگم درباره ي من چطور فكر كنين.


پي نوشت 4:روزي مانيفست وبلاگم را خواهم نوشت!

* سخنان بولد شده از كريشنامورتي عارف و فيلسوف هندي است.

** رمان نويس فرانسوي.